گل پسر مامان و بابا

ماه هفتم زندگيت توي دل مامان

عزيز ماماني ديگه افتاديم تو سرازيري فقط دو ماه ديگه مونده به ديدن روي ماهت و به آغوش كشيدنت...واي لحظه بدنيا اومدنتو كه تصور مي كنم چشام پره اشك ميشه..مطمينم اونروزم خيلي گريه مي كنم ايندفعه با خيال راحت چون ديگه توي دلم نيستي تا اذيت بشي فدات بشم كه ضربه هاي مردونه ميزني به شكم مامان ...چيكار مي كني اون تو جوجوي من نكنه فوتبال بازي مي كني امروز ظهر كه خواب بودم به يه ضربه كاريت حسابي پريدم از جام خيلي ترسيدم گفتم شايد جات ناراحت بوده و مي خواستي ازم كه حالتمو عوض كنم.. عشقم امروز رفتيم تخت و كمدتو سفارش داديم با خاله مريم اينا.. خيلي خوشگله روش عكس زرافه داره و رنگي رنگيه..ايشالا تو هم خوشت بياد ماماني بعدنا سليقه منو خاله مريم بود ...
5 مرداد 1392

بازم ديدن روي ماهت

امروز به خاطر حواس پرتي خانوم دكتر مقدم يه سونوي غير ضروري ديگه با بابايي رفتيم ..من كه خيلي خوشحال بودم كه خانوم دكتر اشتباهي سونو داده چون فقط دنبال يه بهونه ام كه ببينمت ...هرچي بيشتر مي بينمت صبرم كمتر ميشه واسه اومدنت گل من دوباره مثه هميشه رفتيم پيش دكتر آقاخاني عوض اون دفعه كه صورت ماهتو به ما نشون ندادي و پشتت و به مامان و بابايي كرده بودي امروز همش صورتت رو به ما بود..قربونت برم آقا دكتر يه نگاهي به بابا كرد گفت صورتش مثل باباشه لب و دهن و دماغشم همينطور...من كلي حسودي كردم آخه پس كجات به ماماني رفته گل من؟! اما آقاي دكتر گفت چشماش مثه مامانش درشته كلي خوشحال شدم...آخه من صورت بابايي رو خيلي دوست دارم عاشقشمممممممممم تو هم پسري ...
29 تير 1392

دندون درد!!!

پسر قشنگ مامان اين روزا ماماني اشكش در مياد از درد دندوناي عقلش كه بايد سالها پيش مي كشيد چاره اي هم نيس جز خوردن يه استاميفن معمولي هيچ كاري ديگه ي نمي تونم ...تو فكر درماناي گياهي ام يكي دو روزه زنجبيل و ميخك ميزارم روش و به تو فك مي كنم احساس مي كنم آرومتر ميشه قربونت برم وقتي كه خيلي دردم مي گيره احساس مي كنم تو هم اذيت ميشي و ميري يه گوشه دلم و خودتو سفت مي كني...الهي بميرمممممم ببخشيد ماماني حتي وقتايي كه ناراحتم يا عصباني ام..كه اين روزا خيلي اين حالتو دارم ماماني ...منو ببخش ..دوري دايي مصطفي و موقعيت مكاني خونمون به خاطر خيلي مسايل كه دلم نمي خواد هيچوقت بدوني خيلي ماماني رو آزار ميده.. امروز وقتي از خونه مامان جوني ميومدم به خ...
20 تير 1392

ششمين ماه زندگي جنيني گل پسرم

خيلي هوا زود گرم شده امسال زندگي من...هم هوا گرمه هم بقول خاله فاطمه دو نفسه شدم...فداي اون نفسات بشم كه به من زندگي ميده امروز با مامان جون و خاله و عموعباس رفتيم بازار مبل كه برات تخت و كمد بخريم..خيلي قشنگ و رنگارنگ بودن همشون دلم مي خواست قشنگ ترين و بهترينشو برات بخرم عشق من چون تو لايق بهترينا هستي فرشته من اما خوب بايد يه كم رعايت جيب مامان جون و باباجونم بكنم... تا حالا مامان جوني كلي لباس و پتو و حوله و لوازم بهداشتي تو و... رو خريده كه البنه خودمم باهاش بودم تا به سليقه خودم باشه .. خلاصه مشغول گشت و گذار توي بازار مبل بوديم كه بابايي زنگ زدم موبايلم ..آخه من يادم رفته بود بهش بگم دارم ميريم بيرون ..هيچي ديگه بابايي اومده بو...
1 تير 1392

پنجمين ماه حضور فرشته آسمونيم توي دلم

پايان ويار و بي اشتهايي و تهوع...هوررررررررررررررااااا  خداروشكر ديگه انگار خبري از تهوع و بي اشتهايي نيست ... آخ جون اين ماه يه سونوي ديگه دارم مي تونيم دوباره روي ماهتو ببينيم عشق من با بابايي رفتيم دكتري كه مامان جون كارشو خيلي قبول داره..اولش بابايي نمي خواست بياد و هي مي گفت دور و بدمسيره ولي وقتي كه رفتيم و دكترآقاخاني رو ديد كه چطور با علاقه و محبت اينهمه واسه ما وقت گذاشت و دونه به دونه اندام قشنگ و نازنين تورو نشونمون داد خيلي كيف كرد و گفت از اين به بعد بقيه سونوو ها رو هم بياييم اينجا قند توي دل منو بابايي آب مي شد وقتي دستا و انگشتاي كوچولوتو پاهاي خوشگلتو چشماي نازه تو و... تك به تك نشونمون مي داد و يه نفس عميق و ر...
12 خرداد 1392

ماه چهارم زندگيت توي دل مامان(ماه سخت روحي و جسمي مامان)

گلم اين ماه حالم زياد خوب نيس ..نمي خوام ناراحتت كنم بخش خيلي خيلي كوچيكيش تهوع و اينجور حرفاس..ما اين ماه اثاث كشي داريم ..آخه خونمون طبقه چهارمه و پله داريم و واسه ما خيلي ضرر داره واسه همين تصميم گرفتيم بيايي طبقه دوم خيلي روزاي سختيه مامان و بابا تك وتنها با يه عالمه اثاث دور و برشون و يه خونه كثيف كه هم رنگ  مي خواد هم تعمير اساسي ببخشيد ماماني اين ماه خيلي اذيتت كردم با گريه هامو حرص و جوشايي كه خوردم و از همه بدتر به تغذيه م خوب نرسيدم ..فك كنم اين شكلي بودي توي دلم وقتي ماماني ناراحن بوده در نهايت كمك مامان جون و باباجون ناصر زندگيمونو سرپاكرد.. خدا خيرش بده هركي كه توي اون دوران بحران كمكون كرد و هنوزم دلگيرم از كسا...
9 ارديبهشت 1392

غربالگري مرحله دوم توي يه روز خوب بهاري

امروز وقتي ميرفتم آزمايشگاه نيلو واسه غربالگري مرحله دوم كه تنهاي تنها بودم و هيشكي باهام نبود بغير از شيرمردم كه توي شيكم مامان بود آخه بابايي مي خواد مرخصياشو واسه ماههاي آخر كه هر هفته بايد چكاپ بشيم نگه داره منم ديگه از كسي نخواستم باهام بياد واسه همين دوتايي باهم رفتيم عشقم...پشتم بهت گرم بود پسر نازنينم گفتم ديگه نبايد بترسم و مثه دفعه اول گريه كنم خيلي طول نكشيد مثه دفعه اول كلي ازم خون گرفتن كه يه كم حالم بد شد چون بايد ناشتا مي بودم .. بعدشم باهم رفتيم خونه مامان جوني كه يه كم تقويت بشم امروز 19 ارديبهشت اولين تكوناتو توي دلم حس كردم...........وااااااااااااااااي فوق العاده بود...خيلي خيلي خيلي...انگار يهو يه چيزي توي دل...
1 ارديبهشت 1392

تولد بابايي حسين جووووون

قبل هرچيز مي خوام يه رازي رو بهت بگم..اينكه بابايي حسين قبل اينكه باباي تو باشه باباي يه نفر ديگه هم بوده..اوووخ اوووخ حسودي نكني ها اگه بدوني كيه ناراحت نميشي گل قشنگم من از روزي كه با بابا حسين آشنا شدم بهش مي گفتم بابايي آخه خيلي مهربون بود و دوستم داشت مثه الان...بعضي وقتا كه ناراحت و دلگير از چيزي بودم مثه ني ني باهام حرف ميزد و آرومم مي كرد ..آخي چه روزايي بود اونموقع سرعت نتمون خوب نبود كه وبلاگشون كنيم اما بيشتر از 4 تا دفتر سررسيد خاطره مشتركمون نوشتيم واسه تو كه بعدا كه مرد شدي بديم بهت بخونيشون ..واسه روزي كه عاشق ميشي ...بخوني ببيني عشق واقعي چيه و چطوريه گل من...خداي من چه روزيه اون روز ه ميايي ميگي مامان من همسفر زندگيمو پيدا ...
16 فروردين 1392

خوش اومدي پسرممممم****ماه سوم زندگيت توي دل مامان

خداجونم شكرت...بازم حسم بهم راست گفت ...خومشه من ماماني از همون اولم مي دونست تو گل پسري امروز با بابايي رفتيم آزمايشگاه نيلو اول تست خون غربالگري رو دادم(خخخخخ يه كوچولو گريه هم كردم) آخه يه عالمه ازم خون گرفتن بعدش كارت يه سونو رو بهمون دادن وقتي اسم دكتر و توي كارت ديدم از خوشحالي جيغ كشيدم..واااااااااااي دكتر شاكري همون كه جنسيت ني ني رو توي سه ماهه اول ميگه ..خيلي خوشحال شديم با بابايي ..آخه از اولم دوست داشتم پيش دكتر شاكري كه اينهمه ازش تعريف مي كردن برم ولي مي دونستم توي عيد وقت نميده و سرش خيلي شلوغه.. از ساعت 11 صبح تا 2 بعداز ظهر نشستيم تا نوبتمون بشه ..ضربان قلبم به شماره افتاده بود وقتي صدامون كردن من بدوبدو جلوتر از بابا ...
11 فروردين 1392