گل پسر مامان و بابا

عيد ديدني سه نفري

اينم از عكس اولين روز عيد كه سه نفره هستيم ...شكم ماماني رو ببين تو هم توي عكس افتادي عشق من ديد و بازديد امسال عيد خوشرنگ و بوتر از هر سال ديگه اي بود و منو بابا همش سال ديگه رو مجسم مي كرديم كه تو توي بغلموني و همه بهت ماشالا مي گن و عيدي ميدن خونه عموصادق هميشه اولين خونه بعد خونه مامان جون ايناس اينم دخترعمو نيره و خاله و غزل خانوم ...
2 فروردين 1392

عيد سه نفرمون مبارككككككك

اولين عيد بعد رفتن دايي صفادار به كانادا يه كم برامون سخت و دلگير بود و تنها دلخوشي مامان جون باباجون و منو خاله شده بود يه لب تاپ و يه مودم كه باهاشون تصويري حرف بزنيم اما قشنگ من تو با حضورت زهر اين تلخي رو براي همه از بين بردي ..مامان جون خيلي دوست داره و هروقت منو مي بينه تو رو از روي شمم بوس مي كنه..متوجه مي شي؟ باباجونم حالمو بيشتر از قبل مي پرسه و خيلي به فكرته..خلاصه همه ساعتهاشونو كوك كردن واسه روز بدنيا اومدنت ..اما فك نمي كردم هيشكي مثه ماماني عجله ديدن روي ماهتو داشته باشه امشب وقتي واسه عيد ديدني رفتيم خونه مامان جون كلي گريه كردم كه آخه دهم فروردين هنوز سونوگرافي ها و آزمايشگاهاي خوب باز نكردن و منن بايد اونموقع مي رفت...
1 فروردين 1392

ماه دوم زندگيت توي دل مامان

امروز واسه اولين بار تپيدن قلبتو با بابا توي سونو حاتمي ديديم و بي اختيار اشكاي مامان از چشمش مثه بارون تند تند ميريخت..الانم كه دارم مي نويسم به ياد اونموقع اشكام مياد فقط حيف دستگاه سونو جوري نبود كه صداي قشنگ تپيدن قلبتو بشنويم ...دلمون آب شد تا سونوي بعدي كه دكتر ميده اين دفعه ديگه ميريم يه جاي خيلي خوب تا هم بهتر و واضح تر ببينيمت و هم صداي قلبتو بشنويم عشق من با بابايي تصميم گرفتيم كه توي بيمارستان فوق تخصصي صارم تحت نظر باشم واسه خاطر جفتمون عزيزدلم.. بعد سونو با بابا رفتيم صارم و پيش دكتر سيدي مقدم كه مي گفتن بهترين دكتر اونجاس تشكيل پرونده داديم.خيلي دكتر خوشرو و خوش اخلاقي بود بهم آرامش داد تا نگران نباشم و بهم گفت خداروشكر هم...
22 اسفند 1391

ماه اول زندگيت توي دل مامان

عزيزدلم گفتن اندازه خوشحاليم واقعا برام سخته و غير قابل گفتنه و حتي اگه بگم يه دنيا تو الان نمي فهمي فقط وقتي خودت بابا بشي مي فهمي كه من اونروز چقدر خوشحال بودم عكس بالا رو از همون روز ديگه بك گراند لب تاپ كردم...انگار خودم مي دونستم از اولش گل پسر خودمي ولي بابايي مي گفت اينقدر بهش نگو شايد دختري باشه ولي من مطمين بودم و حست مي كردم با اينكه تازه 2 هفته ت بود واقعا لذت بخش بود وقتي دوتايي باهم مي رفتيم سركار ..تموم راهو باهات حرف ميزدم واست صلوات ميفرستادم و از توي جيبم يواشكي نازت مي كردم توي خيابون بعدشم كلي قند توي دلم آب ميشد با بابايي تصميم گرفتيم تا آخر اسفند برم سركار بعدشم ديگه نرم ..دل كندن از محيط مهربون و دوست داشتني...
26 بهمن 1391

شيرين ترين تصادف رانندگي

امروز مثه همه روزاي ديگه صبح زود داشتم مي رفتم سركار (دفتر خدمات الكترونيك 902) ..مثه هميشه يه 10 دقيقه اي از مسير و پياده مي رفتم كه يهو يه پرايد كه داشت خلاف دنده عقب ميومد زد به من..واسه اولين بار بود كه توي عمرم تصادف مي كردم خيلي شوكه شده بودم و ترسيدم...ظاهرا چيزيم نشده بود و فقط كلي به راننده غرغر كردم و رفتم اما نزديكاي ظهر ديدم زانوم خيلي درد مي كنه و داغ شده ...هيچي ديگه مرخصي گرفتم تا برم دكتر كه از شانس بابا حسين هم هنوز خونه بود و نرفته بود سركار( خوابالوي تنبله منه ) !! باهم دم در غياثي قرار گذاشتيم دكتر واسه ماماني عكس نوشت از زانو رفتيم دم راديولوژي بيمارستان كه عكس رو بگيريم كه خانومه پرسيد حامله نيستي منو بابا هم يه نگا...
8 بهمن 1391