پنجمين روز عيد به قلم بابايي
امروز بابايي رفت سركار ..واي خداي من! چه استقبالي ازم كردي وقتي برگشتم خونهدر و كه باز كردم بهترين چيز ديدن چهره ماه توست و از اون بهتر خنده و ذوق و برق توي چشمات كه همراهش مي كني با تكون دادن دست و پات باهم كه همه اينها يا هم اينقدر موزون و زيبا اجرا ميشه كه مطمينم سمفوني هاي بتهوون كه اين روزا بيشتر از هروقتي مي بيني و مي شنوي هم اينقدر زيبايي و هارموني نداره
القصه كه خستگي يه روز كاري عيد به طور كامل از تنم خارج شد ..رسم و رسوم ديد و بازديد عيدانه امروز هم جاري بود و اصرار بابا مامان به رسمي بودن شما هم سبب شد روز خسته كننده اي داشته باشي ببخش پسرم اين اخلاقت كه از لباس رسمي هم زود خسته ميشي به خودم رفته
امروز برنامه مي ريختيم براي ادامه تعطيلات، كه چه روزي ؟ چه نيم ؟ يكشنبه آينده و روز بعد آن كنار توام كه واكسن خواهي زد نه جايي ميريم نه كسي مياد كه آرامش داشته باشي ..
باور رسيدن واكسن 6ماهگي شما كمي سخت است..كمي بيش از حد به همراه مامان درگيريم ..پيش از بدنيا آمدن تو براي همه لحظات در كنار تو بودن و بزرگ شدن تو برنامه ريخته بوديم..اما به لطف خدا چنان زود 6ماهه سدي ه نمي دانم همه آنچه بايد مي كرديم به درستي شده يانه؟! حس مي كنم براي ادامه راه بابا و مامان به همفكري بيشتر و مرور برنامه ها نيازمندند
اينم آخرين سكانس امشب قبل لالاكردنت